کد مطلب:151472 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:253

یک موضعگیری در برابر عمر
یكی از این پاره های پراكنده، حدیثی است كه یكی از موضعگیریهای حسین - علیه السلام - را در برابر عمر گزارش می كند: هنگامی كه عمر بر منبر خلافت نشسته و حسین كمتر از ده سال از عمرش گذشته است. بر این اساس كه در خانه ی پدرش، امام علی - علیه السلام - به سر می برد، از همه ی گفتارها و كردارهائی كه طفل خانه می بیند و می شنود، هر اندازه هم پوشیده و اندك باشند، آگاه و سرشارست، و اینهمه، دمی ذهن او را رها نمی كنند. كودك، گاه، در پیرامون خود، از كلمات نقش بسته بر چهره ها، بیش از یك بزرگسال، چیز می خواند، و از آواهای پیرامونی روشن ترین مقاصدی را كه فصیح ترین كلمات از بازگو كردنش ناتوانند، می شنود.

تازه اینها درباره ی كودكان عادی صادق است، تا چه رسد به حسین! او كسی است كه جدش، پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم -، او را شایسته دید تا بیعتش را بپذیرد و مادرش، زهرا، هنگامی كه ابوبكر از وی شاهد طلب كرد، او را برای شهادت دادن بر آنكه «فدك» هدیه ای است از جانب پدر به زهرای مرضیه، شایسته دانست.

همین بس است كه حسین، از خطبه ی مادرش، زهراء، در مسجد رسول خدا، و از انزوای پدرش در خانه در طول حیات زهرای مرضیه، دریابد كه حقی بزرگ از ایشان غصب شده است.

افزون بر این، خانه ی آنها چسبیده به خانه ی پیامبر بود و تنها یك دیوار میان دو خانه فاصله می افكند و خداوند در خانه شان را به خود مسجد گشوده داشته، و در جائی كه «خانه ی فاطمه در میانه ی مسجد» بود [158] [182] ، چیزی را كه بر دیگران روا نبود، برای اهل این خانه روا داشته بود.

اكنون حسین این خانه ی گرانقدر را، اندوهگین، مهجور، و خالی از ازدحام


می یافت. جدش، پیامبر، استوانه ی مركزی آسیاسنگ اسلام بود و پدرش، علی، بر مدار او می چرخید؛ در روزگار او احترام و توجه این خانه را پر می كرد، ولی اكنون حسین حتی لختی از آن احترام و توجه را هم در این خانه نمی یافت. اینك حسین می دید كه جماعت در جائی دورتر آمد و شد می كنند و فرمان می گیرند؛ جائی كه چهره های جدید همه چیز را اشغال كرده اند: امر، نهی، محراب، منبر!

پس یك روز، وقتی به مسجد آمد و عمر را بر منبر اسلام دید، همه ی آنچه را بر دلش انباشته شده بود، ابراز كرد. خوبست این برخورد را از خلال حدیث او بشنویم:

[180 - 178] حسین - علیه السلام - گفت: بر عمر بن خطاب گذشتم و او بر منبر بود؛ به سوی او بالا رفتم و به او گفتم: از منبر پدرم پائین بیا و برو سراغ منبر پدرت!

عمر گفت: پدرم منبر نداشت.

و مرا گرفت و كنار خود نشاند. من شروع كردم با دستم سنگریزه هائی را زیر و رو كردن.

وقتی از منبر پائین آمد، مرا به منزلش برد، و به من گفت: چه كسی آن سخنان را به تو آموخته؟

گفتم: هیچ كس آن را به من نیاموخته.

(گفت: به خدا قسم منبر پدر توست، به خدا قسم منبر پدر توست، و آیا كسی جز شما بر سر ما موی رویانیده است؟!) [1] .

آنگاه گفت: پسركم! كاش می آمدی و به ما سر می زدی! [2] .

در این حدیث، تا اینجا، چند مدلول هست:


بالارفتن حسین - علیه السلام - به سوی عمر - كه خلیفه است - بر منبر، انظار را به خود جلب می كند و زمان پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - را به یاد مردم می آورد كه نوه های پیامبر، یعنی حسن و حسین، از این چوبها بالا می رفتند و پیامبر بالاترشان می برد و بر دوش خویش یا در آغوش خود جای می دادشان!

اما در مورد خلیفه، شاید نخستین و آخرین بار باشد كه در آن تاریخ، كودكی به طرف او از منبر بالا رفته باشد، تا چه رسد كه آن سخنان را به او بگوید؛ چه، تاریخ هیچ نظیری برای این واقعه ثبت نكرده است.

حسین - علیه السلام - به عمر گفت: «از منبر پدرم پائین بیا». این «پائین آمدن»، از منظر سیاسی، همان مدلول لغوی ظاهری اش را نمی رساند، بلكه به معنای باز پس نشستن از خلافتی است كه او و رفیقش در سقیفه هریك به پستانی از آن چسبیدند و سخت دوشیدند، و آن روز آن را به رفیق خویش پیشكش كرد، تا امروز در اختیار وی گذاردش. [3] .

در تعبیر «منبر پدرم» دلالتی آشكار هست؛ اگر مرادش حقیقت حاضر و ظاهر امر باشد، پدر او علی - علیه السلام - است كه صاحب این منبر است، زیرا حسین بی شك به خلافت پدرش باورمندست؛ اگر هم حقیقت دیگر - گذشته -، مرادش باشد، پدر او پیامبر - صلی الله علیه و آله و سلم - است؛ چرا باید منبری كه او بنیاد كرده و بنیان آن را نهاده به دست كسی جز از خاندانش بیفتد؟!

در این هم كه گفت: «برو سراغ منبر پدرت»، دلالتی رسواگر هست؛ حسین و همه ی حاضران می دانند كه «خطاب»، پدر عمر، منبر كه هیچ، تخته پاره ای هم نداشت كه بر سر آن جای گیرد! عمر هم با این برخورد در تنگنا قرار گرفته و ناچار شده است بر سر منبر اعتراف كند: خطاب منبری نداشته است!

نتیجه ای كه از این اعتراف حاصل می شود، آنست كه منبر صاحبانی دارد كه مالك آن هستند و صاحبانش سزاوارترند بدان كه بالای آن بروند و امورش را در


دست گیرند؛ پس چه چیزی سبب شد كه آنان از این منبر به كنار روند و كسی جز ایشان بر آن مستولی شود و امور آن را در دست گیرد؟

اما عمر با كودك همراه شد تا او را مورد «بازپرسی» قرار دهد، زیرا سوءظن داشت كه پشت سر كودك دسیسه ای باشد كه این برخورد را طرح ریزی نموده و از خردسالی حسین، برای اجرای نقشه اش، بهره برده باشد. از این رو، او را به خانه ی خود برد و به او گفت: «چه كسی آن سخنان را به تو آموخته؟».

حال آن كه حسین نیاز به كسی ندارد كه چنین حقیقت بی پرده ای را به او تعلیم دهد؛ او در خانه ای می زید كه همه ی حقائق را به وی می شناساند.

در زمانی كه عامه ی مردم هم فریب خورده باشند، آنجا بسیاری هستند كه حاضر نباشند نقاب جهل و عناد و عصبیت پلید را بر چهره پذیرا شوند یا روز روشن را به انكار بنشینند.

باقی حدیث نیز برانگیزنده است:

حسین كه حقیقت را بی پرده بیان كرده و به گزارد وظیفه ی خویش در آگاهانیدن مردم از حقیقت، در ایستاده، عمر با او مطایبه می كند و او را دعوت می نماید و می گوید: «پسركم! كاش می آمدی و به ما سر می زدی!».

پس حسین روزی به سراغ او می آید، در حالی كه او با معاویه، یعنی امیری كه بر شام گمارده، در جلسه ای خصوصی خلوت كرده و همگان، حتی پسر عمر، از ورود به این جلسه ی دربسته منع شده اند.

حسین می آید و بازمی گردد. عمر او را طلب می كند و حسین وی را می آگاهاند كه به سراغش آمده ولی دیده است كه با معاویه به خلوت نشسته.

عمر به طرح سخن دیگری می پردازد تا انظار عموم را بدان سو جلب كند. به حسین - علیه السلام - می گوید:

«تو از پسر عمر به اذن سزاوارتری؛

و آنچه در سرهای ما می بینی نخست خداوند رویانیده است و آنگاه


شما.» [4] و دستش را بر سر خویش نهاد.

بدین ترتیب، این حدیث پایان می پذیرد؛ حدیثی كه بر هشیاری حسین - علیه السلام - ار خردسالی دلالت می كند، و ادای وظیفه ی او را، با شجاعتی كه شان اهل بیت است و دلیریی كه از جدش پیامبر - صلی الله علیه و آله - با چیزهای دیگر به ارث برده است، نشان می دهد.

اما عمر زیرك تر از آن بود كه اینگونه برخوردها در او اثر بگذارد؛ او زمام موقعیت را با سخنان و رفتارهایش در دست می گرفت؛ هر از چندگاهی می گفت: «لو لا علی لهلك عمر» [5] (یعنی: اگر علی نباشد، هر آینه عمر هلاك می شود)، و هنگامی كه دیوان را درست كرد و سهمیه ای را تعیین نمود:

[182] حسن و حسین را، بخاطر قرابتشان با رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - به مقرری پدرشان، با اهل بدر، ملحق كرد و برای هریك پنج هزار مقرر نمود. [6] .

آیا وقتی كسی چنین بگوید و اینگونه رفتار كند، این انتقادها در او اثری می گذارد؟! آیا او خود، آگاهانه و با تعمد، خوب و بد امور را رقم نمی زند؟، آیا او از آنچه می كند و آنچه رخ می دهد، بیخبرست؟.

با این همه كسانی كه به خلافت عمر عقیده داشتند و به سنت او پایبند شدند و آن را، همپای كتاب خدا و سنت نبوی، قانون شریعت قرار دارند، حتی آنچه را عمر مراعات كرد، درباره ی «حسین»، مراعات نكردند!



[1] آنچه ميان كمانكان آمده، از مختصر تاريخ دمشق ابن منظور است.

[2] مختصر تاريخ دمشق ابن منظور (127 / 7).

[3] عبارت نويسنده، نگرنده است به بهره اي از خطبه ي شقشقيه: «... فيا عجبا بينا هو يستقيلها في حياته اذ عقدها لاخر بعد وفاته لشد ما تشطرا ضرعيها فصيرها في حوزة خشناء...» (نهج البلاغه، خطبه ي 3).

[4] چنان كه پيشتر نيز گفته شد - اين تعبير معناي كنائي دارد. يعني: هرچه داريم و به هرجا رسيده ايم به لطف خدا و شما بوده.

[5] اين سخن عمر بن خطاب، بارها و بارها، در مآخذ و منابع تاريخي و حديثي و كلامي شيعه و سني آمده است.

از براي ديدن نام و نشان پاره اي از مآخذ سني آن، نگر: دقائق التاويل و حقائق التنزيل، ابوالمكارم حسني، پژوهش جويا جهانبخش، ص 412 و 413.

[6] مختصر تاريخ دمشق ابن منظور (127 / 7).